پست اول
«بسمتعالی»
شکست بخشی از زندگیست،
اگرشکست نخورید
نمی اموزید
اگرنیاموزید
هرگز تغییر نخواهید کرد.
درحالی که به حرفای استاد نجفی فکر میکردم با شبنم دوستم راهی سویت کوچیک دانشجوییمون میشم.
استاد نجفی:خب خانومها واقایون ازامروز باید برید ودنبال یک بیمارستان باشید تادوره ی اموزشی تون را توش بگذرونید.
با صدای غر غر شبنم از فکر استاد بیرون میام.
شبنم:اخه بگم خدا چکارت بیاره استاد خب نمی تونستی خودت بایک بیمارستان صحبت کنی ما خبرمون بریم توش کار کنیم؟واااااااای خدا اگه جاش بود ونباید دیه میدادم سر استاد را میکندم.
من:واااااااااااااااای واااااااای شبنم سرم رفت اینقدر غرغر نکن وباصدای بلند تو خیابون حرف نزن مردم فکر میکنن دیوونه ای.
شبنم: ولی......
من:ولی نداره بذار ببینم باید چه خاکی باید توسرمون بریزیم.
خب بزارید خودمومعرفی کنم:من نگین کیانی دانشجوی رشته پزشکی وجراحی قلب هستم.اهل اصفهانم وهمینطور که متوجه شدید باید یک بیمارستان برای کار پیدا کنم.خب حالا چهرم:پوستم گندمیه،چشمای کشیده ی طوسی ولب متوسط کالباسی رنگ وبینی متناسب با صورتم،ابروهایی که خدادایی شیطونی وموهام ازکل اجزای بدنم موهامو بیشتر از همه چیز بیشتر دوست دارم.«یک سئوال موهم اجزای بدنه؟؟خخخخخ»موهای لخت لخت خرمایی رنگ که رگه های طلایی طبیعی هم اون زیر میراش پیدا میشه
و تقریبا تا پایین کمرم میرسه.توی یک خانواده متوسط روبه بالا زندگی میکنم وبه خواست خودم چادری هستم.درمقابل تمامی مردا نفوذ ناپذیرم ودر برابر دوستان وخانوادم شیطون.
این از مشخصات خودم وحالا شبنم:اونم مثله من پزشکی میخونه ومشکل متشابه به منو داره .پوستش برنزه ست وموهای مشکی موج دار داره.
ابروهای شیطونی مثل من،لب قلوه ای وبینی که بالاش یک قوس کوچولو داره ولی نه درحدی که تو ذوق بزنه بلکه ازنظر من خیلی به صورتش میاد .همیشه به چهره من غبطه میخوره میگه چهره تو در عین جذابیت سرشار از غرور وشیطنته.وضع خانوادشونم مثله ماست راستی یادم رفت بگم شبنم جنوبیه.شبنم روحیه لطیفی داره ومن از این بابت نگرانشم.
باکشیده شدن پر چادرم به خودم اومدم .
شبنم:هی دختر یاخودش میاد یا نامش .
من: چرند نگو اعصاب ندارم میزنم کتلت شیا.
شبنم :اوووووووووتوکی اعصاب داشتی اینو به من بگو اصلا توچه فکری بودی که نفهمیدی رسیدیم؟
من:توفکر بیمارستان.
شبنم که دوباره انگار داغ دلش تازه شده بود زبون به نفرین استاد باز کرد.
درسویت راباز کردمو شبنم را هل دادم داخل وگفتم:اینقدراون استاد بیچاره رو نفرین نکن وبروتو،
سریع برو لباساتو عوض کن وبرو غذاتو بپز تا عصر بریم یه سری به بیمارستانا بزنیم.شبنم درحالی که قهوه سازو روشن میکرد
گفت:باشه ولی من که چشمم اب نمیخوره بیمارستانی پیدابشه اگه این شانس ماست که که تا تو رفتیم میگن:متاسفانه یک ساعت قبل یک عده استخدام کردیم.
من:اینقدر نفوس بد نزن.
ساعت سه بعد از ظهرشد که به شبنم گفتم اماده شه.تا ساعت پنج به تموم بیمارستانای دولتی سر زدیم که تونرفته بیرون اومدیم اخه بعضی ها شرایطشون باما جورنبود وبعضیام دانشجوهای جدید استخدام کرده بودن.شبنم:نگین حالا چکار کنیم مابه همه ی بیمارستانا سرزدیم دیدی حق بامن بود؟؟اگه ما شانس داشتیم که اسممون را میزاشتن شمسی خانوم.
درحالی که روی صندلی پارک میشستم یادم اومد ما به بیمارستانای خصوصی سرنزدیم.
مثل برق گرفته ها از روی صندلی بلند شدم وشبنم هم بلند کردم که چادرش از سرش بیرون اومد.
راستی شبنم اهل چادر نبود ولی به خاطر من چادری شد.
شبنم:عه عه عه عه چته دیوونه چادرمو کندی.
من:شبنـــــــــــــــــــــم ماهنوز به بیمارستانای خصوصی سرنزدیم شاید ونجا بتونیم استخدام شیــم.
شبنم:واااااااااای راست میگیاااا،ولی من الان گشنمه بریم یک چیزی بخوریمممممم توروخدا.
من:شبنم وقت تنگه بعدشم هی بخور هی بخور بعد بگو چرا بهم میگی چاغی«اخه شبنم یه کوشولو اضافه وزن داشت»
شبنم:عه خودت چاغی خو من گشنمه
من:ای کارد بخوره اون شکمت.اگه الان نریم سراغ این یکیا یهو دیدی افراد دیگه رفتنا اونوقت حالا حالا ها باید دنبال بیمارستان باشیم.
تااین روگفتم شبنم مثل جت رفت که تاکسی بگیره اخه ماشین دویست شیش خوشگل من کارواش بود.درکل پنج تا بیمارستان خصوصی توی تهران بود که مابه سه تای اونا سر زدیم ودرحالی که داشتیم از سومی بیرون می اومدیم صدای یه نفر روشنیدیم که منو شبنم را صدا میزد:خانومهااااا.
رو مون را که طرفش کردیم دیدیم اوه این همون پسره صالحیه .
صالحی کیه؟؟ارضم به حضورتون یکی از خاطر خواه های من که میخوام تیر بارونش کنم.شبنم میدونست الان اعصاب ندارم اینم بیاد طرفمون کل عصبانیتمو سر این خالی میکنم گفت:اه برخرمگس معرکه لعنت .نگین جونم توروخدا چیزی نگیاااا
من:شبنم دعاکن چیزی نگه .
صالحی بمون رسید ودر حالی که نفس نفس میزد گفت:سلام خانومها منو شبنم باحرص:سلام.
صالحی:خوبید؟من :به شماربطی داره؟؟
صالحی جاخورد واروم گفت:نه خیر یه سئوال داشتم
شبنم:فرمایید.
صالحی:شما برای استخدام اومده بودید؟؟
شبنم:بله.
صالحی:استخدام نشدید؟؟.
من: نه خیر.
صالحی:این بیمارستان دایی بنده هست منم اینجا مشغولم من باداییم صحبت کردم قراره شماراهم استخدام کنن.بالاخره اشنایی بامن یه مزیت براتون داشت.
بعداین حرفش خیلی خیلی عصبانی شدم خواستم سرش دادبکشم که شبنم دستمو محکم گرفت شبنم میدونست من از پارتی بازی و اینجور چیزا متنفرم ومعتقدم حق کسی بااین کار پایمال میشه پس نذاشت به ارزوم برسمو پوست سر این پسره رو بکنم وخودش
گفت:لازم نکرده شما این کارو بکنید ما خودمون می دونیم چجوری بیمارستان پیدا کنیم برید این لطف رو در حق دوست دخترای رنگا وارنگتون بکنید.بهتره برید وگرنه تضمین نمیکنم سالم بمونید.
صالحی که لحن عصبی شبنم وقیافه ی منو دید سریع جیم زد.من هنوز داشتم به رفتن این پسره نگاه میکردمو مثله یک دشمن خونی بهش نگاه میکردم که شبنم منو اروم کردو رفت یک تاکسی بگیره.
به چهارمین بیمارستان که رسیدیم دهنمون کف کرددددددددد.عجب جایی بود.
من:میگم شبنم توکه دست به نفرینت خوبه دست به دعاتم خوبه؟؟؟
شبنم اصلا حواسش به تیکه من نبود گفت:اره اره چرا؟؟
من:چون میخوام دعا کنی اینجا استخداممون کنن من که نذرکردم اگه اینجا قبولمون کردن به مامانم بگم هزار تا صلوات بفرسته.
شبنم:نه هزارتا کمه من به مامانم میگم دوهزار تا صلوات بفرسته.
درحالی که سر چند تا صلوات بفرستیم دعوامیکردیم به درورودی رسیدیم.بایک بسم الله وارد شدیم به سمت ایستگاه پرستاری رفتیم .
پشت میز یک دخترحدودا 26یا27ساله نشسته بود.چهره ی مهربونی داشت.موهای لخت قهوه ای پررنگ،ابروهای هشتی,چشمای درشت.برعکس من که به لطف بسکتبال هیکل روفرمی دارم اون ترکه ای ولاغربودوزیادم ارایش نکرده بود.
دست از دید زدنش کشیدم که دیدم اون هم داشت منو نگاه میکرد.
بایک لبخند پرسیدم:ببخشید؟اتاق رییس بیمارستان کجاست؟
همینطورکه حدس زده بودم بامهربونی جواب داد:بله طبقه ی سوم انتهای راهرو سمت چپ.
من:ممنونم.
به راه افتادیم توراه شبنم گفت:نگین؟
من:هوم؟
شبنم:میگم تومیگی استخداممون میکنن؟
من:نمیدونم امیدت به خداباشه.به اتاق که رسیدیم بالای در را خوندم:دکتر مهدی کریمی متخصص قلب وعروق.
دوتقه به درزدم باشنیدن صدای بفرمایید یک لحظه استرس گرفتم ولی زود خودموجمع وجورکردم وبا شبنم وارد اتاق شدیم.
یک مرد تپلوی بامزه پشت میز نشسته بود بهش سلام کردیم که باخوشرویی جوابمونو دادوگفت:بغرمایید بشنید
.وقتی نشستیم گفت:خب کارتون را بفرماییداز شواهد معلومه که دانشجوهستیدواگراشتباه نکنم دانشجوی پزشکی والان دنبال کار میگردیددرسته؟
یک نگاه به غیافش انداختم ببینم قیافش به پیشگوها میخوره یانه ولی دیدم اصلا یک ذره هم روح خبیس شیطانی تو وجود این دکتره نیست برعکس من.
یوها ها ها.
صدامو صاف کردمو گفتم :بله دکترهمینطور که حدس زدید دانشجو هستیم ودنبال کارمیگردیم تا واحدهای اموزشی مون راپاس کنیم.صادقانه بایدبگم ماخیلی جاها رفتیم که یا ظرفیتشون تکمیل بوده ویا من ودوستم از محیط ناراضی بودیم والان به بیمارستان شما اومدیم تا شانس خودمونو اینجا هم امتحان کنیم
.دکتر:شما فکرمیکنید من باید حتما شمارا استخدام کنم؟
من درحالی که ازروی عادت یکی از ابرو هاموبالا انداختم گفتم:اوه البته که نه این بیمارستان مال شماست وشما حق انتخاب پرسنل بیمارستانتون را خودتون دارید وبا پررویی ادامه دادم:ولی من اگر جای شما بودم،قبول میکردم چون دانشجوهایی بارتبه بالا کم پیدا میشه واین جز نفع شخصی به نفع بیمارستان هم هستش.
دکتر کریمی که از اینهمه پرویی من تو تعجب سیر میکردگفت:شما خیلی بی پرده حرفتون را میزنیدواگر من نفع بیمارستان را درنظر نگیرمو نخوام شما را استخد ام کنم چی؟
من:من از شما ناامید شدم از بیمارستانای دیگه که نا امید نشدم.هنوز یک بیمارستان دیگه مونده که سر بزنیم.اگراز اونجا هم ناامید شدیم انتقالی میگیریم وبه یک شهر دیگه میریم تا این چند ترم باقی مونده را پاس کنیم.
دکتر کریمی با لبخند محوی گفت:پرونده هاتون بدید ببینم.
من باهمون استایل غرور پاشدمو پرونده ی خودمو شبنمو بهش دادم.
این شبنمم که لالمونی گرفته انگارنه انگار که تا قبل از اینکه بیاییم اینجا تو بیمارستانای دیگه مثله وروره جادو داشت حرف میزدو مهلت صحبت کردن به من نمیداد.الانم جای اینکه یه چیزی بگه دکتره مارا استخدام کنه مثله موش شده انگارکه اصلا خدا زبونی واسه این بشر نیافریده.
دکتر:خانوم نگین کیانی؟
من:من هستم.
روبه شبنم گفت :وشماهم باید خانوم شبنم سماواتی باشید.
شبنم:بله.
دکتر:خیله خب،من شمارا استخدام میکنم به دودلیل.
من:دلیل؟
دکتر:بله خیلی دوست دارم بدونم بااین همه اعتماد به نفس چکارمیکنید.بایک لبخند روبه من گفت:امید وارم از رک گویی من ناراحت نشی .
من:نه این چه حرفیه
دکتر:خب میگفتم دلیل اول برای اینکه خیلی شجاعت داریدودوم شاید پای نفع بیمارستان درمیان باشه وبرامون خیلی مفیدباشید.
من:مطمئن باشید ناامیدتون نمیکنیم.
شبنم:بله دکتر از اعتمادتون ممنونیم.«واااای خدا شبنم بالاخره حرف زد یک بوقلمون بیارید سرببریم.خخخ»
دکتر:خواهش میکنم دخترم حالا بیایید بریم بابقیه اشناتون کنم.
دکتر کریمی از همون طبقه سوم شروع کرد به معرفی کردن تا رسید به طبقه ی اول.یکراست رفت سمت همون دختر مهربونه.بهش که رسیدیم گفت:دخترا اینم خانوم نیکی خردمند پرستار و.....با یه لبخند بامزه نگاه به نیکی کردکه نیکی گفت:داااااااااااااااااااااایی .
عه نه بابا داییشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چنگده جالب.
دکتر:نیکی خانوم این دخترای گل هم ..نیکی پرید وسط حرفشو گفت:نمیخواد معرفی کنی دایی بروخونه که زندایی همین چند تا تار موتم میکنه
.همه بااین حرف زدیم زیر خنده.
دکتر :خیله خب من میرم توهم اینجاهارو به این خانومها نشون بده.بعد این حرف خداحافظی کردو رفت.
نیکی :خب خب من نیکی هستم وازاشناییتون خوشبختم وشما؟
تااومدم حرف بزنم شبنم مثله لنگه دمپایی پرید وسط حرفمو گفت:منم شبنمم نیکی جون شبنم خردمند .من:منم نگینم نگین کیانی.
نیکی:خوشوقتم بچه ها.منو شبنمم اظهار خوشوقتی کردیم.
نیکی:دنبال من بیایید تا بقیه روبهتون معرفی کنم.
توراه نیکی درمورد پرستاراوپزشکا به طور کامل اطلاعات داد.وارد اتاق که شدیم حدودشیش هفت تا خانوم نسته بودن که یکیشون تقریباچهل ساله میخورد بقیه هم همسن وساله مابودن.
خانوم سلیمی«خانوم چهل ساله»گفت بریم روپوش بهمون بده نیکی هم گفت کارداره وباید بره ولی بعد بریم پیشش
.روپوش هارا که گرفتم گفتم:خانوم سلیمی...نذاشت حرفموادامه بدمو
گفت:عزیزم دخترا اینجا منا محبوبه صدامیزنن توهم منومحبوبه صداکن
.شبنم:خانوم سلیمی منم میتونم محبوبه جون صداتون کنم؟محبوبه خانوم خندیدوگفت:چراکه نه شبنم جون.
محبوبه خانوم که گفت شبنم جون،شبنم چنان ذوقی کرد که اون سرش ناپیدا.
با محبوبه جون وشبنم رفتیم کنار نیکی.
تا نشستیم این شبنم گوربه گوری بحث شیرین غیبتو وسط کشیدحالا من نمیدونم کس دیگه ای غیراز مشتی نگهبان بیمارستان نمونده بود که اینا پشت سرش چیز بگن؟
خداعمربه محبوبه جون بده انگاری رادیورا کپی پیس کرده باشن اینقدرحرف زد که زبون من خشک شدولی با حرف اخرش منم مشتاق به شنیدن شدم چه برسه به شبنم وراج.
محبوبه خانوم:اخ دیدی نیکی از همه براشون گفتیم الا ازکسایی که بایدمیگفتیم.
من:ازچه کسایی حرف میزنید؟
نیکی:مادوتا دختر افاده ای از دماغ فیل افتاده اینجا داریم همین.
من:جزئیات بیشتر.
محبوبه خانوم:این دوتا پرستارن یکی دوسال ازشمابزرگترن واسماشون سارینا ومهرنازه
.قبل ازاینکه شمارا ببینم میگفتم چهره ی قشنگی دارن ولی ماشاا...ماشاا...شما سه تا ازاونا خیلی سرترین.
من ونیکی وشبنم باهم گفتیم :مرسی
ونیکی ادامه داد:بچه ها نمیدونیدکه وقتی پیش دکترای مجرد میرن چنان عشوه میان که ادم حالش بهم میخوره وبرعکس پیش دخترا که میرن اینقدرخودشونو میگیرن انارکه ملکه اینگلیسن وازهمه مهمتر با پارتی اومدن اینجا.
شبنم:اوه اوه نگین باادمایی که اهل بند«پ»هستن اصلا آبش تویک جوب نمیره.
داشتم فکرمیکردم طبق عادت خوشگلم یه حالی از اینا بگیرم روحم شاد شه.
درحال تجسم نقشم بودمو یه لبخند خیلی خبیس رولبم خودنمایی میکردکه چشم چرخوندکه شبنم روبه محبوبه خانوم و
نیکی گفت:این نگینو میبینید اینقدرساکته وداره بالبخند فوق خبیسش نگاهمون میکنه؟یه شریه که لنگه نداره من مطمئنم الانم داره نقشه واسه چپه کردن اون دوتا میکشه.
هوی نگین نفله نقشتو روکن من که میدونم داری واسه اون بخت برگشته ها نقشه میکشی.
نیکی:هی خانوم نقشتو روکن که حسابی مشتاق حال گیریم.
محبوبه خانوم:چی چیو مشتاق حال گیریم اذیت نکنیدا؟؟من بااین کارتون مخالفم اصلا من نیستم.
شبنم:محبوبه خانوم شمااصلا نباش فقط ببین نگین بلا بااین نقشش چه میکنه البته باهمکاری نیکی کوماندو وشبنم ارازل.
محبوبه خانوم باشد ازپیشمون رفت ولی گفت اگه دست ازپاخطا کردید میدونم چکارتون کنم.
من:خب....
شبنم ونیکی:خب.من:ببینید.....
باهرجمله ی من روح خبیس اوناهم فعال تر میشد.
شبنم:دمت جیز نقشت بیسته.
نیکی:نگینی تو استاد شیاطینی.
من:اره.
وهرسه باهم یه خنده جادوگری کردیم.
من:نیکی این عتیقه ها کی میان؟
نیکی نگاهی به ساعتش کردو
گفت:امـــــــــم یا یک ربع دیگه میرسن شایدم دیرتر.من:پس بجنبید که وقت نداریم.
محبوبه خانومو وادار کردیم بره دم در کشیک بده ووقتی اومدن خبرمون کنه.
سریع سطل زباله را بالای در گذاشتیم که تا در را باز کردن بریزه روشون.بزارید از محتوای زباله ها بگم یه ذره اوق اوره ولی برای راهنمایی شما خوبه که اگه کسی ازیتتون کرد این مخلوط را روسرش بریزید:تخم مرغ گندیده چهارعدد،سبزی پلاسیده یه پلاستیک فریزلی ،گوجه له شده به مقدار لازم،استخوان مرغ وماهی تاحد توان،اب به میزان کم،شربت استامینفون .«باتشکرفراوان از پرسنل اشپزخانه بیمارستان که این مواد اوق اور را دراختیارمون گذاشتن البته نمیذاشتنا شبنم لباس خدمتکار زباله جمع کنا پوشید رفت گرفت خخخخخخ»
موبایلم تک خورد یعنی اینکه خانومهای افاده ای اومدن.
بادخترا پریدیم پشت میز پذیرش ومن دوربین گوشیمم زوم کردم رودر که در باز شدن در همانا وریخته شدن زیباله روی اون دوتا هم همانا.
صدای جیغشون رفت هوا که همه پریدن تو سالن اصلی ماهم که انگارنه انگار باچهره نگران پریدیم بیرون.همه ازدیدن قیافه اونا که زیر محلول ساخت نگین گم شده بود ترکیدن ازخنده.
سارینا ومهرناز سریع رفتن بیرون وسوارماشینشون شدن فکرکنم خونه رفتن .تا بیرون رفتن منو شبنمونیکی کری زدیم زیر خنده.
سه تایی دستامونو بهم زدیم وهورا گفتیم.
4ساعت بعد سارینا ومهرناز اومدن وای بااینکه شیشه ادکلن را روی خودشون خالی کرده بودن ولی بازم بوی تخم مرغ گندیده میدادن.
ازقیافشونم جونم براتون بگه که تنها جایی تو بدنشون که فکرکنم عمل نکرده بودن گوششون بود که اونم صدتا سوراخ کرده بودن.
دوروزی ازاومدنمون میگذره ومن الان مثله این مرده متحرکا روصندلی نشستم اخه دو شبه نخوابیدم از اول کاری خواستم زیاد بمونم بیمارستان تا بیمارای زیادی با وضعیت های مختلفو ببینم.
دیشبم جای یکی از خانومای بخش واییستادم.
سرم داشت ازدرد مترکید .
محبوبه خانوم که اوضاع منو دید گفت:نگین جون سرت درد میکنه؟
تواون لحظه خواستم بگم پ ن پ دارم تظاهر به بیماری میکنم تا تو درد بیمارای اینجا شریک باشم.
ولی گفتم:وای اره سرم داره منفجرمیشه
.محبوبه خانوم:خب بروتو نماز خونه یکی دوساعت استراحت کن.
پاشوپاشودکترا که اومدن خودم میام بیدارت میکنم.
تواون لحظه اصلا حسش نبودفوضولی کنم وبپرسم دکترا کین.
بعدیکساعت خوابیدن باصدای الاارم گوشیم بیدار شدم.
یکراست به سمت دستشویی را افتادم.پاموکه تو گذاشتم دیدم طبق معمول خانومای عتیقه«مهرنازوسارینا» جلوایینه واییستادن ودارن ارایش میکنن.
سارینا برگشت طرفمو گفت:هی!!!توچرا چشمات اینجوری شده؟برویه ذره ارایش کن.
بعد درحالی که انگار داره باخودش حرف میزنه
گفت:توروخدا ببین باید باارواح زمینی همکار باشیم.بگویه برق لبم نداری بزنی؟الان دکترا میان میبیننشون کپ میکنن از ترس اینکه دیگه این جنیا رونبینن نگاه به ماهم نمیکنن.
دیدم حرفی نزنم مدیون خودم میشم اینم هی دوغ گاز دار برا قیافه خودشو اون دوست عملیش باز میکنه:اولا من مثل بعضیا نیستم که از زیر کارام بیرون برم وبرم خودمو واسه یه عالمه عتیقه تر ازخودم خوشگل کنم.
دوما تا اونجایی که به گوشم رسیده گفتن من حتی بی ارایشم قشنگم«اوهوع چه قپیایی میاما!»سوما کمبود توجه ندارم که بخوام با چیزای مصنوعی جلب توجه کنم.
وقتی این حرفارو بهشون زدم دیدم از دماغاشون داره مثله اگزوز ماشین مسابقه ای دود بیرون میزنه وعرق از پیشونیشون میریخت
.ضربه اخرم بهشوئن زدموگفتم:شماچرا کبودشدید؟؟؟وانکنه فکرکردید منظورم ازاون افراد شمایید؟خواشتباه کردیدمنظورم شمانبودید که حالا هم گچ وسیمان به صورتتون..«بعد کمی مکث»نه نه بتون بهتره بتون به صورتتون بزنید هیچ رقمه خراب نمیشه.
بعداین حرف اونا منفجرشدنااااااااااااااااا.لوازم دلقک بازیشونو جمع کردنو بیرون رفتن.من هم یه ریمل ورژلب مایع رنگ لب زدمو ورفت بیرون.
آرتین:
یکی دوروز به پایان سمینارازاصفهان راهی آلمان شدم تا مدارکمو بردارموبرگردم تهران..آخه من درسموآلمان خوندم وبخاطراینکه چهارسال راجهشی خوندم توبیست وهشت سالگی فارق التحصیل وبه یک دکتر قابل تبدیل شدم.«بابا درسخوون»
وحالا دارم تویکی از بیمارستانای تهران که خودمم سهامدارش هستم کارمیکنم.«باباپولدار»ای بابا همچی را گفتم ولی ازخودم نگفتم:بنده دکتـــــــــر آرتین محتشم،متخصص وجراح قلب هستم و خوارکم عملای پراز ریسکه.متولدشده از یک خانواده ی تقریبا مذهبی،یعنی اینکه مابا چادرسرنکردن مشکلی نداریم ونمازمونومیخونیم.مامانم چادریه ولی ونطوری نیست که خودشوتوچادرپنهان کنه.پدرومادرآدمای خیلی منطقی هستن.وضع مالیمون خوبه.تک فرزندم ونوه اول وسوگولی اقاجونم.
ازقیافمم جونم براتون بگه که موهای قهوه ای،بینی ولب متناسب باصورتم واما چشمام.چشمایی که مخلوطی از رنگهای سبز وعسلیه.تنها کسی که توخاندان چشمای این رنگی داره منم ومادر بزرگ خدابیامرزم .بخاطر اینکه چشمام مثله چشمای مادربزرگم بوده اقاجونم علاقه خاصی به من داره.حالا نوبتی هم باشه نوبت تعریف ازهیکلمه.هیکل نگو بگو مانکن.شیش ساله دارم زحمت باشگاهو به جون میخرم که شده هلوبپرتوگلو.«خودشیفتگی دارم درحد لالیگااا»
باصدای مهماندار به خودم اومدم :اقا هواپیما فرودامد لطفاپیاده شین.
من:اوه بله ممنون.
ازفرود گاه که بیرون اومدم سریع زنگ زدم به بهترین دوستم از دبیرستان والبته همکارم.
بعدازچندتا بوق خوردن برمیداره:مشترک مورد نظر درحال خودن چای میباشد لطفا بعدا شماره گیری فرمایید.بوق بوق بوق.
اه پسره احمق قطع کرد.
میدونه اگه کسی گوشی را بدون خداحافظی قطع کنه خیلی حرص میخورمابازم تکرارمیکنه.
دوباره شمارشومیگیرم بوق اول برمیداره:سامان:ها بنال.
من:بیشعوراین چه طرز حرف زدنه؟میدونی اگه حاج خانوم«مادرش»پشت خط بود تا یک ماه توخونه راهت نمیداد؟
سامان:حالاکه نبود بنال بابا.
من:نه تو آدم بشونیستی،سامی فقط دعاکن حاج خانومونبینم چنان آشی برات بپزم که حض«اینجوری مینویسن؟؟؟»کنی.
سامی:نه چیزه تومیخوای نگوبه مامانم .
من:نه من باید بگم آدمت کنه.
سامی:ارتی جونم غلط کردم بابا باهات شوخی کردم.ببخشید داداشی.جونم حالا کارتوبگو.
من:آهان اینه درستش حالا بگوببینم شما الان کجایید؟
سامی:قبرس.....چیزه یعنی تا سه ساعت دیگه یکراست دم بیمارستان از ماشین بیرونمون میکنن،توکجایی؟رسیدی؟مدارک منم آوردی؟
من:اهه امون بده جواباتو بدم.اره منم تازه رسیدم ،مدارک توهم گرفتم الانم میخوام برم خونه.
سامی:خونه خودت؟
من:اره بابابعدا که کارم تموم شدمیرم پیش مامانوبابا.فعلا برم اونجاحمام ولباساموعوض کنم.میگم میخوای برای توهم برم ازخونتون لباس بردارم؟
سامی:اره قربون پنجولای طلات فقط برو خونه خودم کلید که داری
؟من:اره دارم پس فعلا.
سامی:فعلا.
سریع رفتم خونه ویه دوش گرفتمولباسامو بایک لباس سفید وشلوارکتون قهوه ای عوض کردم.زنجیرمم انداختم گردنم.کت کتون وچرم قوه ای وکفش اسپرتمومیپوشمو سوار بی ام وه سفیدم میشم.وپیش به سوی کاروسارینا سیریشه.خوشتیپی وهزارتا درد سر.والا!
نگین:
بعداز خواب کمی ازسردردم کم شده بود.باشبنم توپذیرش نشسته بودیم.«انگارنه انگارکه اینادکترن همش تو پذیرش نشستن.خخخخ»
یهویی از ته راهرو نیکی بدوبدو پدیدارشد« چنان میگه پدیدارشد حالا انگار شاهزاده رویاهاش پیداشده»نیکی درحالی که نفس نفس میزد گفت:بچه ها میدونستید دکترا الان میان؟رادارم فعال شد این دکترا کین که ازصبح تا حالا همه دارن اسماشونومیگن؟
من:این دکترا کین که سارینا ومهرناز داشتن خودشونوواسه ایناخوشگل میکردن؟
شبنم:همون دکتراکه سمیناررفته بودن؟
نیکی:اره اره خودشونن.
من:ای بابا کدوم دکترا؟کدوم سمینار؟
نیکی:باباخنگول جونم تو اصلا حس نکردی چرا این بیمارستان اینقدر فاقد دکتره؟
من:نه والا.
شبنم:خاک توسرت مثلا اسم کنجکاوم روته.
من:عه خوب حالا من چکارکنم دارن میان .میان که بیان بیمارستان خودشونه قدمشون روجفت تخم چشمای سارینا واون دوست فیس فیسوش.به من چه؟
نیکی:تربچه،پیازچه،کمانچه خواستم بگم دکتر محتشموملکی وسعادتم بینشونن.
من:خوحالا ایناچه خر....چیزه چه کسایی هستن؟
نیکی:ای بابا خانوم اینا فقط دکترای مجرد اینجاهستن.البته بازم هستنا ولی اینا ازهمشون بهترن.
اقا تازه داشت رادارم خاموش میشدا این نذاشت خاموش شه.
من:خوبیشتربگو.
نیکی:نگین جونم توهم فوضولیاکلک اطلاعات بیشترواسه چی؟نکنه میخوای تورشون کنی؟ها؟
شبنم:اوووونیکی جون این خانوم دست خانوم مارپلو از پشت بسته تومیگی فوضول؟هه!دوما خودتو زیاد درگیر نکن این درمورد همه چیز همینطوری میپرسه.سوما هیچ کسم نه ونگین؟اون یه پسر ببینه تا خرخرشونجوه ول کن نیست تومیگی بهش میخوای تورشون کنی؟خخخخخخخخخخ
من:اه شبنم دومین ساکت شو ببینم.نیکی حرف بزن توهم.
نیکی:اول :دکتر ارتین محتشم .حدودابیست وهشت یانه ساله.پولدار،اهل نماز،چشم رنگی،هلو،جذاب درسشم المان تمونم کرد.
دوم: سامان ملکی. اونم حدودابیست وهشت یانه ساله،جذاب،پولدار،نمازخون،چشم مشکی،آلبالو.برخلاف محتشم که پوستش سفیده این برنزست ورفیق فابریک محتشمه درسشم آلمان خوندها!!!!!!هان! اینم نگفتم دوتاییشون جراح ومتخصص قلبن.
سوم:دکترامیرعلی سعادت.حدوداسی ساله.متخصص مغزواعصاب.،جدی؛ ابروهاش همش بهم گره خورده،چشم مشکی ،پوست میشه گفت برنزه،زردآلو،قدبلند.البته همشون قربلند بودنا ولی این یه ذره دراز تر از اون دوتاست.
بچه ها نمیدونید که من تاحالا ندیدم این سه تا بخندن فقط یکبار کنارهم ایستاده بودن که نمیدونم کدوم دکترا چی گفتن که این سه تا یه لبخند زدن که نمیزدن سنگین تربودن.کلا میونه خوبه فکرنکنم با دخترا داشته باشن.خب اطلاعات کافی بود؟
من:بله مرخصی.
نیکی:خیلی پررویی.
من:میدونم.
بعدازاین حرف دیدم ژیلا یکی دیگه از اون پرستار جلفا داره میدوه به سمت درو داد میکشه: اومدن اومدن.نیکی وشبنم بلندشدن برن استقبال ولی من هنوز نشسته بودم نیکی برگشت طرفموگفت:واچرانشستی؟خوب پاشودیگه.
درحالی که از فلاسک برای خودم چایی میریختم گفتم:من نمیام شما بریداستقبال.
شبنم:عه چرا؟
من:چون اون سه تافکرمیکنن منم یکی از امثال ساریناو مهرنازوژیلام.
نیکی:نگین دیوونه کسی چنین فکری نمیکنه تازه دکترای مسنم هستن واسه استقبال اونا نیای جلوه خوبی نداره.
من:چرا جلوه خوبی داره بدم نمیشه تازه سرم درد میکنه شمابرید اگه حلوایی دادن برامنم بیارید.
نیکی:الحق که لجباز ویکدنده ای.
ابروهامو بالامیندازمومیگم:ما اینیم دیگه.
نظرات شما عزیزان: